اولین دیدار من با او در کلاس تاریخ ادبیات تطبیقی بود؛ با چهره­ ای زنده و لبخندی آرام بخش که گویا بر چهره­ اش حک شده بود. هیچگاه یادم نمی آید که او را بدون آن لبخند عمیق دیده باشم. حرف هم که می زد، محبت و قدرشناسی از کلامش می بارید. محبتش عجیب بر دلم نشسته بود و از دانشجویانی بود که دوست می داشتم پایان نامه اش با من باشد. حتی وقتی درباره مشکلاتش حرف می زد، همان لبخند بر صورتش جریان داشت و محبت از کلامش می بارید. درباره دختر کوچکش حرف می زد و اینکه دبیر آموزش و پرورش است و لازم است سفری به خارج از ایران برود و من متحیر می شدم که چطور باز هم آن لبخند آرام بخش از روی صورتش محو نمی شود. اختلاف سن مان آن قدر نبود که احساس کنم او پسر من است اما به راحتی احساس می کردم که برادر پنجم من است. وقتی دکتر قبول پیامکی فرستاد که ایزدجو پرواز کرد، در یک آن چیزی در سینه ام فشرده شد، گرفت و راه نفسم را بند آورد. خبر آن قدر تکان دهنده بود که همه قوای عاطفی ام به بن بست رسید؛ نه گریه ای، نه اشکی، نه فریادی فقط بغضی خفقان آور : «سکته قلبی ... مهدی ایزدجو...در سن جوانی ... با آن لبخند آرامبخش... چطور ممکن است؟!». وقتی در دانشکده عکسش را دیدم که روی دیوار نشسته، ایستادم، دستم را به کمرم گرفتم، نشستم، چیزی در سینه ام گُر گرفت، صورتم خیس شد، بغضم را احساس نمی کردم اما اشک خاموشم جاری شد. فضای دانشکده برایم تنگ بود. زدم بیرون. بهار بغض کرده بود. روز به تلخی و سیاهی می زد. حالا هر وقت از پلکان دانشکده می آیم بالا با دلهره و وحشت به تابلو اعلانات نگاه می کنم. می ترسم باز هم مهدی ایزدجو مرده باشد و این بار دیگر نمی دانم بر من چه خواهد گذشت.