اگر آنطور است که تو می¬گویی

پس چرا. . .
تقویمها را که ورق می¬زنم
اول هر صفحه تو نشسته ای؟
و به ساعت که نگاه میکنم،
عقربه¬ها را تو حرکت میدهی
و حضور و غیابم را تو کنترل می¬کنی؟

چرا جوهر قلمم،
همیشه به رنگ موهای توست؟
و اولین جمله ای که مینویسم
«به نام تو» است
اگر تو خدا نیستی؟
چرا هر وقت نامت را مینویسم،
دلم آرام میگیرد؟
و چرا هر وقت شعر می¬نویسم،
تک تک سیلاب¬های کلماتم
بر وزن توست؟
و چرا هر چه کتاب می¬نویسم،
تمام حروفش به رنگ چشم¬های توست؟

چرا. . .؟
همراه خمیر ریشم
بر گونه¬ام می¬چسبی؟
یا از لابه¬لای تارهای مسواکم
خارج نمی¬شوی؟
یا از دوش حمام
بر سر و رویم می¬ریزی؟
و چرا هر وقت جلو آینه می¬روم،
بی¬درنگ پیدایت می¬شود؟

چرا دیوارهای اتاقم را
به تصرف چشمانت درآورده¬ای؟
و هنگامی که از خانه خارج می¬شوم
جلوتر از من بیرون رفته¬ای؟
و در تمام مسیر
پخش ماشین را خاموش نگاه می¬داری
و یک¬ریز حرف می¬زنی؟
و نمی¬گذاری چراغ قرمزها را رد کنم
یا در جاهایی که ممنوع است
پارک کنم؟
اگر آن¬طور است که تو می¬گویی. . .؟