دهة شصت در مطالعات ادبی یک نقطة عطف است؛ چرا که با شکل گیری موجی از «ترجمه و انتقال» نظریه های جدید، افق های تازه ای پیش روی محققان باز شد و در ادامه دیدگاه -ها، نگرش ها و آثار زیادی پدید آمد که همگی، کم یا زیاد، وامدار ترجمه نظریه های جدید بودند. در واقع، ما عملا با طرز نگاه و شیوه های سنتی نمی توانستیم حرف های تازه بزنیم. من به خودم و محققان هم نسلم که نگاه می کنم، آشکارا می بینم که ما هر چه قلمی کرده ایم، نتیجه آشنایی با نظریه ها و رویکردهای تازه بوده است. اکنون وقت آن رسیده که با اتخاذ یک تصمیم جدی پژوهشگران حوزة علوم انسانی عموما و محققان ادبی خصوصا مرز میان دپارتمانهای دانشگاهی را در نوردند و با توچه جدی به «مطالعات بینارشته ای» افق های تازه ای را پیش روی محققان بگشایند. دیوارهای ظاهرا فولادین میان دپارتمانهای دانشگاهی چندان قرص و محکم تصور می شود که عبور از آنها در نظر بسیار ناممکن است اما به نظر می رسد اکنون زمان مناسبی است برای فروریختن این دیوارهای کاذب. من در مورد زمینه مطالعاتی خودم این مقدار می توانم بگویم که منحصر کردن پژوهشها در بررسی های «فرمی، ادبی و بلاغی»، با این استدلال که ما محقق حوزة ادبیات هستیم، عملا ما را در ورطة «فرمالیسم پژوهشی» گرفتار کرده، ادبیات و تحقیقات ادبی را تا سطح فرم فرومی کاهد و تنزل می دهد. در مقابل، مطالعات بینارشته ای به محقق حوزه ادبیات (برای مثال) این فرصت را می دهد تا به «ابعاد محتوایی» ادبیات هم به اندازه جوانب فرمی توجه کند و بدین ترتیب قابلیتهای فراوان آثار ادبی را بر آفتاب افکند. البته این رویکرد اقتضائات و لوازم خاص خود را می طلبد، در آن حرفی نیست اما به نظر می رسد اصل مسأله همان حلقه گمشده ای است که می تواند دستاویز محققان حوزه های مختلف علوم انسانی قرار گیرد.